اما رضا(ع)

  • ۰
  • ۰

امام رضا (ع)

از اتوبوس پیاده شدم.
وارد یه شهر بزرگ و غریب شده بودم، چشم برگردوندم و بابامو دیدم. بعد سه ماه ندیدن پدر و مادر.
خیلی حس غریبی داشتم، اشکام سرازیر شد و مامانمو بغل کردم.
با همدیگه رفتیم حرم. حرمِ آقایِ مهربونی ها..سرشار از بغض و ناراحتی بودم. ناراحت از زمونه؛ از آدمایی که انسانیت رو فراموش کرده بودن..
با صدای بابام به خودم اومدم و دیدم صورتم خیس از اشک شده. روبه روی ضریح که رسیدم، فقط مامانمو نگاه میکردم و میگفتم: سلامتیشو از خودت میخوام آقا
از لحظه ای که حال مامانم بد شد و کل این سه ماه و روزای طاقت فرسا، از جلوی چشمم رد میشد.
به پهنای صورت اشک میریختم. احتیاج داشتم این بغض چندین ماهه رو بروز بدم.
احساس امنیت داشتم، حال دلم خوب شده بود، حالا که مامان و بابامو کنار خودم داشتم، احساس میکردم همه چی خوبه و کسی نمیتونه با حرفاش اذیتم کنه.
خوشحال بودم از این حس خوب. آقای مهروبونی ها جوابمو داد.
کاش میشد برای ابد؛ یه گوشهٔ دنج توی اون حرم روبه روی پنجره فولاد برای من بود.

  • ۰۱/۱۲/۱۲
  • مهدیه مودی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی